سایت جـامع آستـان وصـال شامل بـخش های شعر , روایت تـاریخی , آمـوزش مداحی , کتـاب , شعـر و مقـتل , آمـوزش قرآن شهید و شهادت , نرم افزارهای مذهبی , رسانه صوتی و تصویری , احادیث , منویـات بزرگان...

زبانحال راهب دیر نصرانی با سر مطهر امام علیه‌السلام

شاعر : محمدجواد غفورزاده
نوع شعر : مدح و مرثیه
وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن
قالب شعر : مثنوی

گذشته چند صبـاحـی ز روز عـاشورا            همان حماسه، که جاوید خوانده‌اند او را

همان حماسهٔ زیبا، همان قـیامت عشق            به خون نشـسـتنِ سرو بلند قامت عشق


به همره اُسـرا، می‌روند شهر به شهر            سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر

ندیده چـشم کسی، در تمام طول مسیر            به جز مجاهدت، از آن فرشتگان اسیر

«چهل ستاره» که بر نیزه می‌درخشیدند            به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند

طـناب ظـلـم کجا، اهـل‌بیت نـور کجا؟            سر بـریـده کجـا، زینب صـبـور کجا؟

هـوا گرفته و دلـتـنگ بود، در همه جا            نـصیب آیـنـه‌ها سنگ بود، در همه جا

نسـیـم، بـدرقـه می‌کـرد آن عزیزان را            صبا، مشاهـده می‌کرد برگ‌ریـزان را

نسیم، با دل سوزان به هر طرف که وزید            صدای همهمه پـیچـیـد، در سـپاه یـزید

سپاه، مستِ غرور است و مستِ پیروزی            و خنده بر لبش، از شورِ عافیت‌سوزی

چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند            چو رعد، خندهٔ شادی از این ظفر کردند

ز حد گذشته پس از کربلا جـسارتشان            که هـسـت زیـنب آزاده در اسارتـشـان

گـذار قـافـله یک شب کـنار دِیْـر افـتاد            شبی که عـاقـبت آن اتـفـاقِ خـیر افـتاد

حَـرامـیان، همه شُـربِ مُـدام می‌کردند            به نام فتح و ظفر، می به جام می‌کردند

اگرچه شب، شبِ سنگین و تلخ و تاری بود            سَرِ مـقـدّسِ خـورشـید، در کناری بود

سری که جلوهٔ «والشّمس» بود در رویش            سری که معنی «واللّیل» بود گیسویش

سری، که با نَفَس قدسیان مصاحب بود            کـنار سـایهٔ دیـوارِ «دِیْـر راهـب» بود

سری، که از همهٔ کـائنات، دل می‌برد            شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد

سکـوت بود و سیاهی و نیمهٔ شب بود            صدای روشنِ تسبیح و ذکر یا رب بود

صـدای بـال زدن، از فـرشـتـه می‌آمـد            بـه خـطّ نــور ز بـالا نـوشـتـه مـی‌آمـد

شگفت‌منظره‌ای دید، دیده چون وا کرد            برون ز دِیْر شد و زیر لب، خدایا کرد

میان راه نگهـبان بر او چو راه گرفت            از او نـشـانیِ فـرمـانـدهٔ سـپـاه گـرفـت

رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست            اگر تو را، ز محبّت نشان و بویی هست

دلم به عشـقِ جمالی جمیل، پابـند است            دلم به جلـوهٔ خـورشید، آرزومـند است

یک امشبی، «سَرِ خورشید» را به من بدهید            به من، اجازهٔ از خود رهـا شدن بدهید

دلـم هـواییِ دیـدارِ این سَـرِ پـاک است            سری، که شاهد او، آسمان و افلاک است

بگو که این سر دور از بدن ز پیکر کیست؟            سرِ بریدهٔ یحیی که نیست، پس سَرِ کیست؟

جواب داد که این سر، سری‌ست شهرآشوب            به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب

سر کسی‌ست، که شوریده بر امیر، ای مرد!            خیالِ دولتْ پرورده در ضمیر، ای مرد!

تو بر زیارتِ این سر، اگر نظر داری            بیار، آنچه پس‌انـدازِ سـیـم و زر داری

جواب داد که این زر، در آستین من است            بده امانت ما را، که عشق، دین من است

به چشمِ همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است            هزار سکهٔ زر، نذرِ یک نظر عشق است

بگو: که صاحب این سر، چه نام داشته است؟            چـقدر نـزد شـما، احـترام داشته است؟

جواب داد که این سر، که آفتاب جَلی‌ست            گلاب گلشن «زهرا» و یادگار «علی»‌ست

سَرِ بریدهٔ فـرزند حـیدر است، این سر            سَرِ حسین، عزیز پیمبر است، این سر

گرفت و گفت خدا بشکند، دهان تو را            خدای زیر و زبر می‌کـند جهان تو را

به دِیْر رفت و به همراه خود، گلاب آورد            ز اشک دیدهٔ خود، یک دو چشمه آب آورد

غبار راه از آئینه پاک کرد و نـشـست            کشیده آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست

سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت            فضای دِیْر از او، عطر دلپـذیر گرفت

دوباره صحبت موسی و طور، گل می‌کرد            درخت طیّبهٔ عشق و نور، گل می‌کرد

خطاب کرد به آن سر: که ای جلال خدا!            اسیر مـهـر تو شد، دل جدا و دیده جدا

جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت            کلیم، چون تو بیانی چنین فصیح نداشت

چو گل جدا ز چمن با کدام دشنه شدی؟            برای دیدن جانان، چقدر تـشـنه شدی؟

هزار حـیـف، که در کـربـلا نبودم من            رکــاب‌دار سـپـاهِ شـمــا، نــبــودم مـن

ز پـیـشگـاه جلال تو، عـذرخـواهم من            تو خـود پـنـاه جـهـانی و بی‌پـنـاهم من

به احـتـرام تو، «اسـلام» را پـذیـرفـتم            رهـا ز نـنـگ شـدم، نـام را پـذیـرفـتـم

دلم در این دلِ شب، روشن است همچون ماه            بـه نــورِ «اَشــهـَـدُ اَن لا اِلــهَ اِلاَ الله»

فـدایِ خـون‌جگـری‌های جَدِّ اطـهـر تو            فـدای مـکـتب پـاک و شـهـیـد پرور تو

«شهـادتـینِ» مرا، بهـترین گـواه تویی            که چـلچـراغ هـدایت، دلیـل راه تـویی

من حـقـیـر کـجـا و صحـابـی تو کجا؟            شکسته بال و پرم، هـم‌رکابی تو کجا؟

نه حُـسـن سـابـقـه دارم نه مثل ایـشـانم            فـقـط، ز دربـدری‌هـای تو، پـریـشـانـم

به استـغـاثـه سـرِ راهت آمدم، رحـمی            «فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی»

بگـیر دست مرا، ای بزرگـوار عـزیز            «که جز ولای توأم نیست هیچ دست‌آویز»

نگـاه مِهـر تو شد، مُهـرِ کـارنـامـهٔ من            گلاب ریخـت غـمت در بهـار نامهٔ من

من از تمامی عـمر امـشـبم تبـرّک شد            ز فیض بوسه به رویت، لبم تبرّک شد

«شفق» اگرچه رثای تو از دل و جان گفت            حکایت از سر و سامان عشق «عُمّان» گفت

نقد و بررسی